دفترچه خاطرات روزانه #روز 17
صب تا شب تو خونم و حتی سر کوچه هم نمیرم یه تخم مرغ بخرم😐
فوقِ فوقش آخر هفته ها یکی بشینم تو ماشین دور میدونای شهر دور بزنیم سرمون هوا بخوره بیایم😐
اونوقت دو دیقه که میرم خونه مادربزرگم یجور باهام رفتار میکنه انگار اصن منبع انتشار کرونام😐
بخدا میخام کلمو بکوبم دیوار😐
وحححح
برقمون رفته بود مامانم سرشو رنگ کرده بود باید حتما میشست اومدیم خونه مادربزرگم مامانم سرشو بشوره من هی میگم آقا خونه میمونم، کاری ندارم برا چی بیام😐، هی میگن نه بیا😐 تنهایی میخای چیکار کنی😐 بیا سرت هوا بخوره😑
بیا الان سرم داره مثلااااا هوا میخوره؟! بجز اینکه حال خوبم ریده شده با حرفاش چیز دیگه ای مونده؟!
درسته الان خونمون گرمه، تاریکه و هزار تا چیز دیگه😐 ولی حداقل آرامش داشتم😑
ببخشید حال شمام ریدم پففف🤦
خب
چ خبرا؟!
امروز نشستم کمدمو خالی کردم کتابامو در اوردم که برا بیرون دادن آماده باشن:/ سره هر کدوم از کتاب تستام یاده هلیا میفتادم😍😂😂😂😂💙 هلیااااااا کتابام خیلی بهت سلام میرسونن دختر😍😂😂😂😂😂🤙💜
تپ تپ تپ😐🎀